تقریباً تمام نوشتههای این وبلاگ با محوریت خودسازی نوشته شدهاند. گاهی که به آنها نگاه میکنم، احساس میکنم شاید اینطور به نظر برسد که نویسندهاش فردی منسجم و متفکر است — یا برعکس، کسیست که صرفاً تلاش میکند شبیه روشنفکرها بنویسد!
واقعیت این است که بیشتر این مطالب حاصل لحظاتی خاص از زندگیام هستند؛ لحظاتی که تحتتأثیر شرایط درونی یا بیرونی، نیازی در من شکل گرفته برای نوشتن و بیرون ریختن افکارم. البته نمیگویم این نوشتهها ارزش محتوایی بالایی دارند؛ شاید حتی خیلی ابتدایی به نظر برسند. اما چیزی که مهم است، این است که هیچ تلاشی برای ظاهرسازی در آنها نکردهام.
این وبلاگ ناشناس است. هیچ نام و نشانی از من در آن نیست. بازدیدکنندهای اگر هست، اتفاقی از اینجا رد شده است. اما با همه اینها، برای من، نوشتن شکلی از خودشناسی است. کمکم میکند افکار پراکندهام را سر و سامان دهم و کمی عمیقتر به آنها فکر کنم.
حالا که این متن را مینویسم، باز هم حس مشابهی دارم. اما این بار، تصمیمم جدیتر است: تصمیم به یک «انقلاب درونی».
منظورم فقط یک تغییر نیست، بلکه تلاشی برای بازسازی کلی خودم است. از اصلاح برخوردهای اجتماعی گرفته تا غلبه بر ضعفها و چالشهای ذهنیای مثل فراموشکاری — مثل گم کردن وسایل، ناتوانی در بهخاطر سپردن اسمها یا واژگان ساده.
انقلاب درونی، شاید واژهای بزرگ باشد، اما برای من، همین لحظهای که تصمیم میگیرم تغییر کنم، لحظهایست که میتوانم آغازش کنم.
ادامه این نوشته را میگذارم برای زمانی دیگر... وقتی که چند قدم در مسیر این انقلاب برداشتهام.
"انقلاب درونی" شاید کلمهای بزرگ باشه، اما شروعش دقیقاً از همین صداقت شروع میشه... از همین لحظهای که آدم تصمیم میگیره خودش رو نبینه از پشت نقابها.